عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





کدام قسمت مارشال را بیشتر پسندیدید؟

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2913
بازدید دیروز : 383
بازدید هفته : 3698
بازدید ماه : 4982
بازدید کل : 265442
تعداد مطالب : 375
تعداد نظرات : 280
تعداد آنلاین : 1


Online User

 مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!




:: موضوعات مرتبط: مارشال سرگرمی , داستان کوتاه , مطالب جالب , ,
:: برچسب‌ها: عرفان هفت , مارشال سرگرمی , مارشال , مطلب جالب , داستان کوتاه , جالب , مطلب اموزنده , اموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 1213
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : عرفان هفت
ت : جمعه 24 آبان 1392

 مصاحبه کننده:در هواپیمایی 500عدد آ جر داریم.یک عدد از ان ها را به بیرون پرتاب میکنیم.الان چند اجر داریم؟

متقاضی:499عدد.

مصاحبه کننده:سه مرحله قرار دادن یک فیل در یخچال را توضیح دهید.

متقاضی:اول در یخچال رو باز میکنیم.دوم فیل رو میذاریم تو یخچال.سوم در یخچال رو میبندیم.

مصاحبه کننده:حالا چهار مرحله قرار دادن گوزن در یخچال را توضیح دهید.

متقاضی:اول در یخچال رو باز میکنیم.دوم فیل رو از تو یخچال بیرون میاریم.سوم گوزن رو میذاریم تو یخچال.چهارم در یخچال رو میبندیم.

مصاحبه کننده:شیر واسه تولدش مهمونی گرفته.همه حیوونا هستن به جز یکی.اون کیه؟

متقاضی:گوزنه که تو یخچاله

مصاحبه کننده:چگونه یک پیر زن از یک برکه پر از سوسمار رد میشود؟ 

متقاضی:خیلی راحت.چون سوسمارا همشون رفتن تولد شیر.

مصاحبه کننده:اون پیرزن کشته شد.چرا؟

متقاضی:اومم.نمیدونم .غرق شد؟

مصاحبه کننده:نه.اون یه دونه آ جری رو که از هواپیما انداختی پایین خورد تو سرش مرد.شما مردود شدین، نفر بعدی لطفا!!!!!!!



:: موضوعات مرتبط: مارشال سرگرمی , داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: مارشال , مارشال سرگرمی , عرفان هفت , داستان , داستان جالب , داستان کوتاه , مصاحبه , استخدام , داستان کوتاه مصاحبه برای استخدام ,
:: بازدید از این مطلب : 1241
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : عرفان هفت
ت : جمعه 24 آبان 1392

 پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: “عزیزم دوستت دارم!”
عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.



:: موضوعات مرتبط: مارشال سرگرمی , داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , مارشال سرگرمی , مارشال , داستان جالب و پند اموز , پند , سرزنش , داستان کوتاه سرزنش ,
:: بازدید از این مطلب : 1143
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : عرفان هفت
ت : شنبه 18 آبان 1392

 یکی از صبح‌های سرد دی ماه سال1390 ، مردی در متروی تهران، ویولن می نواخت. 
او به مدت ۴۵ دقیقه، ۶ قطعه از باخ را نواخت. در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می‌رفتند.
بعد از سه دقیقه یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود.
۴ دقیقه بعد: ویولونیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد.
۵ دقیقه بعد: مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.
۱۰ دقیقه بعد: پسربچه سه‌ساله‌ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می‌کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می‌شد، به عقب نگاه می‌کرد و ویولنیست را می‌دید. 
چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها بچه‌ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند. 
۴۵ دقیقه بعد: نوازنده بی‌توقف می‌نواخت. 
تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند. 
بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه داند. 
ویولینست، در مجموع 14500 تومان کاسب شد. 
یک ساعت بعد: مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد. 
هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد. 
بله. هیچ کس این نوازنده را نمی‌شناخت و نمی‌دانست که او «سَیّد محمّد شریفی» است، یکی از بزرگ‌ترین موسیقی‌دان‌های دنیا. 
او یکی از بهترین و پیچیده‌ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن‌اش که ۳۵ میلیون تومان می‌ارزید، نواخته بود. 
تنها دو روز قبل، سَیّد محمّد شریفی در برج میلاد کنسترتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی‌اش 100 هزار تومان بود. 
این یک داستان واقعی است. 
روزنامۀ همشهری در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم، ترتیبی داده بود که سَیّد محمّد شریفی به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد. 
سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می‌شوند: در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟ 
به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟ 
در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟ 
تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟ (به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن؟؟؟!!!)
و نتیجه‌ای که از این داستان گرفته می‌شود: اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقی‌دان‌های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی‌های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیاست، نداریم، … 
پس: از چند چیز خوب دیگر در زندگی‌مان غفلت کرده ایم؟



:: موضوعات مرتبط: مارشال سرگرمی , داستان کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان کوتاه , مارشال , مارشال سرگرمی , عرفان هفت , داستان کوتاه , اموزنده ,
:: بازدید از این مطلب : 1038
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : عرفان هفت
ت : جمعه 17 آبان 1392

روزی پدری در کنار پسرش نشست و شروع به پند دادن او کرد.

پدر به پسرش گفت باید برود سرکار تا کار کند و پول دراوردو به فکر اینده زندگی خود باشد.

پسر هم میگفت چشم.

همان که پدر از خانه بیرون برفت مادر به پسر پول داد تا به پدرش بگوید که این پول را بابت کارکردنش به او داده اند.

او این را به پدر گفت ولی پدر ان پول ها را داخل اتش انداخت.

این ماجرا چندین بار ادامه یافت و مادر به پسر پول می داد و پدر هم پول را به درون اتش مینداخت.

اما یک روز پسر خودش رفت و کار کرد و پول دراورد.

سپس پول را به پدر داد و پدر هم ان را داخل اتش انداخت.پسر فوری پرید و از درون اتش پولها را  که حاصل دست رنج و سختی هایی که کشیده است را برداشت.

سپس پدر گفت افرین پسر گلم حالا معلوم می شو که واقعا سرکار رفته ای و پول دراورده ای چون پولی که خودت کسب کرده ای دنبالش حتی تا درون اتش هم رفتی ولی ان پولی که خودت بدست نیاوردی از اتش گرفتن انها ناراحت نمی شدی.

منبع: مارشال



:: موضوعات مرتبط: مارشال سرگرمی , ,
:: برچسب‌ها: داستان پنداموز , داستان کوتاه , داستان , حکمت , مارشال , مارشال خنده , عرفان هفت ,
:: بازدید از این مطلب : 790
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : عرفان هفت
ت : شنبه 20 مهر 1392

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 32 صفحه بعد

RSS

Powered By
loxblog.Com